نه گذاشتم نه برداشتم، گفتم «نه» اصلا هم خوش نگذشت. قرار هم نبود خوش بگذرد. کارها نصف نیمه مانده بود.فرم و فلشها آماده نبودند و
من باید میرفتم اهواز. مادر بزرگم سکته کرده بود. مادر بزرگم بهتر شده خدا را شکر.
(همین الان بحث فلسفی علمیی بین حامد و حسن و محمد حامد در افتاد که سکته زدنیاست یا کردنی)
دیروز با قطار از کنار پادگان دوکوهه رد شدم. کلی خاطرههای پارسال یادم آماد. سبزههای دوکوهه کم کم دارند در میآیند.
فلشها آماده شدند؛ قشنگ شدند. دست محمدحامد و رفیقش درد نکند. فرم را مهدی دارد آماده میکند.
محمدحامد میگوید فرم اسکرول نداشته باشد. من فکر میکنم با اسکرولش قشنگتر میشود. اینطوری به نظر میرسد فرم از زیر فکه میاید بالا. مهدی گفته بود تا ظهر آمادهاش میکند. حامد یکتماسی با مهدی بگیر.
...
خب. مهدی میگوید با اینکه فرم از زیر فکه بیاید بالا مشکل پیدا کرده. ببینیم چه میشود.
مجاهد- اردوی هشتاد و شش